دست میذارم روی شکمم، انگار که یه چیزی توش ت میخوره
خیالم راحته که بچه ای اون تو نیست چون امکان نداره که باشه،
تا بخاطر حبابای نفخه توی شکمم. رفتم دکتر و قطره داد، بعد از هر وعده غذایی ۳۰ قطره با قطره چکان که جمعا میشه نصف قاشق مربا خوری
ذهنم درگیر باباست
ذهنم درگیر خودمه
ذهنم درگیر ازدواجیه که میخوام بکنم و ترس از اینکه به بلوغش نرسیده باشم هنوز
ذهنم دریگر خودمه
درگیر مامان
مامان که انگار افسردگی گرفته، داره میگیره، از اینکه کتاب نمیخونه، خیاطی نمیکنه، همش استرس و نگرانیه وجودش
اوضاع جالبی نیست، حتی ماها که حقوق متوسطی داریم از وسطای ماه از جیب و از پس انداز میخوریم که الحمدلله واقعا قانعیم و شکر که اوضاع بدی نداریم ولی اونایی که ندارن چی؟ اونایی که حقوق خاصی ندارن چی؟ اونایی که کار ندارن چی؟
اگر موقع ازدواج کار نداشته باشی چی؟
اگه تو رشته م موفق نشم چی؟
چقدر اگر و اگه و اینجور بشه و اینجور نشه توی مغزم وول میخورن و نمیتونم کنترلشون کنم
اگر همسرم بهم تکیه نکنه چی؟ ازم بترسه و من تکیه گاه خوبی براش نباشم؟
اگر همسرم ازم خسته شه چی؟
اصلا مگه ما چندسالمونه؟
ولی برای ازدواج نکردن دیره
قطعا عاشق همیم
قطعا همدیگه رو میکشونیم بالا
قطعا لتسکنوا الیها میشیم
ولی اگر نشه چی؟
اگر دیر بشه؟
اگر نخواد چی؟
وای خدا چقدر اگه و اگر و این صحبتا
خدایا شکرت
شکرت که دارم تلاش میکنم توی کارم و رشته م موفق بشم و تو دستمو میگیری
راستی اگر موقع ازم خوشش نیومد چی؟ اگه بلد نبودم؟ اگر از اندامم خوشش نیومد؟
بیخیال دنیا بابا
عشقتونو کنید :)
بهم گفت تو نمیبینی خودتو ولی ما هر روز داریم میبینیم که روز به روز بیشتر داری میپوسی
گریه نمیکنم
باور نمیکنم
دارم نابود میشم
دارم پودر میشم
چرا نوبت روانشناس لامصب نمیرسه
بغل میخوام
گریه میخوام
حتی دستای تورو میخوام، حتی لب گرفتنامون، حتی آرامش پیش هم بودنمون
عزیز از دست دادم و نمیفهمن حالم دیگه حال نیست
دوست ها هرچقدم یه زمانی دوست باشن بعدش دیگه نیستن. بعد میفهمی برا پرکردن تنهاییشون باهات بودن و الان که تنها نیستن تو فراموش میشی
همینه دنیا
دیگه نمی صرفه دنیا
فردا سراغ من بیا.
توی این مدت با چند پسر حرف زدم؟ با چندتاشون صمیمی شدم؟ با چندتاشون سک*س چت داشتم؟ چندبار دیدم؟
خیلی.
برای چندتاشون افسوس خوردم؟
همه شون.
کامنش خیلی بام صمیمی شده، خیلی بهش وابسته شدم و خیلی خیلی بهش وابسته شدم متاسفانه.
بیشتر از دوماهه که باهم قرار گذاشتیم که بریم فلان شهر همدیگر رو ببینیم. چقدر ذوقش رو داشتم، چقدر توی ذهنم اتفاقات رو چیدم کنار هم. چقدر لذت بردم از این فکر ها.
میدانم اشتباه بود و اشتباه هست و خوب میدونم اگه تموم نکردم بخاطر تهدید هاش هم بوده ولی دروغ چرا؟ دوست داشتم در آغوش کشیده بشم. دستش رو بگیرم. بوسیده بشم، ببوسم.
ولی کتسل شد. خدا خواست نه؟
کنسل شد ولی.
و من خیلی غمگینم. غمگین ترین حالتی که میشود آدم داشته باشه. غمگینم چون حتی نمیتونم داد بزنم که چرا اینکار رو داری میکنی. ولی میخندم، چیزی نمیگم و رد میشم.
کی واقعا میدونست من چقدر منتظر این سفرم؟
کی واقعا میدونست هر لحظه ش حضورش رو تصور میکردم کنار خودم؟
خدایا من چقدر خبط و خطا میکنم و چیزی نمیگی
تو چقدر خوبی. چقدر خوبی.
خدا نکنه انقد معیوب بشم که بیفتم توی ضایعات ها خدا.
خدایا خسته شدم از خودم. باشه؟
حس میکنم خیلی دارم عاشقت میشم.
نمیدونم شاید بعد از خوندن پست های دندون پزشکه شایدم نه. ولی واقعا دلم میخوادت خیلی زیاد. دوست نداشتم از رابطه دندون پزشک و ام اچ بخونم. انقدر دلبری کنن مثلا
من از ام اچ خوشم میاد بخاطر آدم جالب بودنش، و خب خوشگلم هست:)) دندون پزشک ام خوشگله، نیس؟
من خیلی ذوق کردم گفتی ما سه تا رفیقیم،
خیلی ذوق کردم گفتی منم با تو.
دیشب باز هم منو جلو خودت لال کردی. من میترسم. از آینده م خیلی میترسم. از الطیبون لطیبات. من طیب نیستم عزیزم و میترسم.
از اینکه گفتی من شیطنتی نکردم، دارم مسیر مستقیم رو میرم ذوق کردم.
حس میکنم خیلی دوستت دارم
از بالا اومدن سنم میترسم. من میترسم که داره هی به سنم اضافه میشه و خب هیچی به هیچی.
من دوستت دارم
خیلی زیاد حس میکنم.
از دیشب وقتی فکر میکنم به اینکه گفتی من مشغله م زیادتره سعی کردم درکت کنم. به نظرم دارم درکت میکنم
ولی دلم میخواد وقتی خواب بد میبینم وقتی میپرم از خوابم بت زنگ بزنم و بشنوی منو.
ولی خب واقعا هم دلم نمیاد
مثلا امشب تا خود یازده و نیم سر کار بودی و معلومه الان غش کردی ولی خب دلم میخوادت دیگه.
خیلی صداتو نشنیدم
کاش اگه قراره مال هم باشیم، زودتر بیای، زودتر سرمو بذارم رو سینه ت، زودار لمست کنم.
من دوستت دارم.
هیچکدوم از دوستات نمیفهمن، ما همه اونا رو میفهمیم.
من دوستت دارم عزیزم و امیدوارم بتونیم مال هم باشیم، رسمی.
درباره این سایت